اکبرزاده حافظه انجمنهای شعر و مداحی مشهد بود، اما نه ادعای شاعری داشت و نه تحصیلکرده آنچنانی بود. او ۵ کلاس بیشتر درس نخوانده بود. با وجود این، ذوق سلیمی داشت در دیدن و برگزیدن که نتیجه آن شده بود سرودن چندین شعر و تألیف ۴ کتاب آیینی.
کتابهایی به نام «علی، راز ناشناخته»، «حسین، پیشوای انسان ها»، «زهرا، گلبانگ عفاف» و «امامزمان (عج)» که مشهورترین آنها «حسین، پیشوای انسانها» است که سالها قبل از کتاب «حماسه حسینی» استاد مطهری منتشر شده و به تیراژ بیستم رسیده است. کتابی که هنوز چاپ اولش تمام نشده بود، مرحوم استاد محمدتقی شریعتی برای نشان دادن عظمت این کتاب بر آن مقدمهای نوشت.
البته اکبرزاده جز شاعری، مرثیهسرایی و نویسندگی سابقههای دیگری هم داشت. ۷۵ سال نوحهخوانی و مداحی، لقب پیرغلام اهلبیت (ع) را به او داده بود. سالهایی که از بابت این روضه خوانیها حتی یکریال هم از هیچکس و هیچ جایی نگرفت؛ تا امروز ارادتش به اهلبیت (ع) مثالزدنی باشد.
در قالب یادنامه در این شماره شهرآرامحله به گوشهای از داستان شیدایی و دلدادگی او با انتشار خاطراتش که در زمان حیاتش برایمان نقل کرد و همچنین گفتگو با یکی از ۷ فرزندش (کاظم اکبرزاده) میپردازیم که همه حرفش از ارادتش به اهلبیت (ع) این جمله بود: «من از حکایت عشق تو بس کنم»
داستان محمود اکبرزاده با نوحهخوانی در دهسالگی آغاز میشود و بعدها به سمت نویسندگی و شاعری و مرثیهسرایی سوق پیدا میکند. داستانی از کودکی و نوجوانی که وقتی در زمان حیاتش برایمان تعریف میکرد، با وجود گذشت سالها، همهچیز برایش تازگی داشت. انگار همین دیروز بود.
همه لحظات نخستین نوحهخوانی هایش را در ۷۵ سال قبل با جزئیات به یاد میآورد و با خواندن شعری از مرحوم حاجی آذر که در جوانی از او آموخته بود، مداح شدن و مسیر زندگیاش را مدیون او میخواند و میگفت: سال ۱۳۱۲ در محله نوغان پایینخیابان به دنیا آمدم. ۸ سال بیشتر نداشتم که پدرم از دنیا رفت و تحت تکفل پدربزرگم درآمدم.
هیچکدام از اعضای خانوادهام سواد چندانی نداشتند. مادرم که اصلا سواد نداشت. آدمهای معمولی بودند. پدرم هم که خباز (نانوا) بود، همینطور. وارد دهسالگی که شدم برای یادگرفتن خواندن و نوشتن من را در دارالتعلیم تدین ثبتنام کردند. آنجا کلا چهار، پنج کلاس خواندم و بیرون آمدم.
برای هیئتیها هم خواندن یک پسربچه ده، یازدهساله تازگی داشت و جذاب بود؛ آن هم در دورانی که مشهد سه، چهار نوحه خوان بیشتر نداشت
البته آن موقع کنار درس دنبال نوحهخوانی هم بودم. هرچند وقت یکبار به حسینیه خبازها که هیئتی با نام خاتمالنبیین داشتند میرفتم و برایشان میخواندم. برای هیئتیها هم خواندن یک پسربچه ده، یازدهساله تازگی داشت و جذاب بود؛ آن هم در دورانی که مشهد سه، چهار نوحه خوان بیشتر نداشت.
آقایان تجویدی، مصباح و کرمانشاهی جلو منبر میایستادند و شعر میخواندند. به همین دلیل کار من خیلی زود گرفت. چندسالی همین طور گذشت تا اینکه در سن هجده یا بیستسالگی با مرحوم حاجی آذر که خودش نوحهخوان و شاعر بود، همسایه شدم. مرحوم در دروازهقوچان مغازه آردفروشی داشت؛ درست چسبیده به مغازه من.
بیشتر اوقات روزمان با هم میگذشت و حتی نهارمان سر یک سفره بود. شعر که میگفت، من را صدا میکرد تا نظر بدهم. یک روز گفت محمود بیا شعری برای حضرت زهرا (س) ساختهام. خوب یادم هست ۱۶ بیت مخمس بود. یکبار شعر را نگاه کردم و دادم دستش. وقتی به مغازه خودم برگشتم، دیدم کل شعر حاجی را با یکبار خواندن حفظ شدهام.
از قضا شب همان روز آقای خسرو، شاعر معروف مشهد، داماد میشد و من هم به مجلسشان در انتهای بازار سرشور دعوت شده بودم. آن شب به من گفتند محمود بلندشو شعری بخوان. من هم همان شعر حاجی آذر درباره حضرت زهرا (س) را از حفظ خواندم. شاید باورتان نشود، دهنها باز مانده بود.
وقتی تمام شد، حاجی آذر گفت: «تو این شعر را از کجا حفظ کردی؟ من هر لحظه فکر میکردم الان در خواندن یک بیتش میمانی یا اشتباه میکنی.» در جوابش گفتم همان یکبار که داخل مغازه خواندم، حفظ شدم.
از همان زمان فهمیدم که حافظه خوبی در حفظ شعر دارم. اصلا رسم درآوردن کتاب و دستنویس هم نداشتم. بهخاطر همین حافظه در شعرخوانی و دانستن هزاران بیت از افراد مختلف بود که آن زمان در سن نوجوانی و جوانی خیلی معروف شدم.
حاج محمود اکبرزاده باوجود سواد کم، ذوق زیادی در دیدن و برگزیدن داشت. برای همین هر کتاب خوبی که تعریفش را میشنید یا نویسندهاش را میشناخت، میخرید و مطالعه میکرد. کتابخانه بزرگ داخل منزلش هم گواه همین روحیه اوست.
کتابخانهای که خودش آن را تجهیز کرده بود و میگفت: شاید باور نکنید که من همه کتابهای نویسندههای مشهور ایران را از دکتر شریعتی بگیرید تا جلال آلاحمد را نه یکبار که چندینبار خواندهام.
از سر همین کتابخوانی هم کتابنویس شدم. اولین کتابی را که تألیف کردم «علی، راز ناشناخته بود». دومین کتاب را که معروفترین کتابم هست، با نام «حسین، پیشوای انسان ها» نوشتم با این مقدمه که «از حسین اکتفا به نام حسین، نبود در خور حسین، بلکه باید که خلق دریابند، علت اصلی قیام حسین».
این کتاب را سال ۱۳۴۳ در تهران منتشر کردم و بلافاصله استاد محمدتقی شریعتی بر آن مقدمهای نوشت. در کتابهای دیگری هم که منتشر کردهام، بیشتر شعر شاعرهای آیینی را جمعآوری و دستهبندی کردهام. شعرهایی که بیشتر آنها را میتوانم از حفظ بخوانم.
بهخاطر همین بیشتر شب شعرها هم من را دعوت میکنند؛ از مشهد گرفته تا شیراز، اصفهان، تهران و.... خوب یادم هست در یکی از همین شبهای شعر که در حسینیه ارشاد برای پیامبر (ص) برگزار میشد، دعوت بودم.
آن روز از یزد راهی تهران شدم و در راه ۲۲۰ بیت از شعر یکی از شاعرها را که قرار بود در همین جلسه برای اولینبار خوانده شود، با چندبار از رو خواندن حفظ کردم.
حاجی اکبرزاده چندینبار به دلیل شعرخوانی، نوحهخوانی و انتشار کتابهایش توسط ساواک بازخواست شده است. روزهایی که در بیان یکی از آنها خودش به خاطره روز فوت همسر طاهر احمدزاده، نخستین استاندار بعد از انقلاب، گریزی زد و اینطور برایمان تعریف کرد: زمانی که همسر مرحوم طاهر احمدزاده فوت کرد، پیکرش را برای دفن به حرم مطهر امامرضا (ع) آوردند.
هرچه از دهنش درآمد بار من کرد و در آخر هم به خاطر اینکه دیگر کتابی منتشر نکنم و نوحه و شعری نخوانم، از من تعهد گرفت
از من در حرم خواستند که جلو پیکر ایشان چند بیت شعر بخوانم و من هم خواندم. ۲ روز از این واقعه نگذشته بود که ساواک دستگیرم کرد و برای بازجویی نزد مردی به نام غضنفری برد. غضنفری آدم مزخرف و بددهنی بود.
هرچه از دهنش درآمد بار من کرد و در آخر هم به خاطر اینکه دیگر کتابی منتشر نکنم و نوحه و شعری نخوانم، از من تعهد گرفت. واقعا هم فضا همینجوری بود. چهکسی میتوانست شعر بخواند؟ البته بعد از این قضیه من کارهایم را ادامه دادم و تا میگفتند ساواک آمد، فرار میکردیم.
وقتی صحبت از خاطرات گذشته میشد، مرحوم اکبرزاده بدون استثنا از مادرش میگفت و با خنده تعریف میکرد: خدابیامرز مادرم هم به نرفتن و هم به رفتن من در هیئتها اصرار داشت.
خوب یادم هست از همان دوران نوجوانی، چون برای نوحهخوانی یا شعرخوانی در جلسات زیادی شرکت میکردم، شبها دیروقت به خانه برمیگشتم. هر دفعه هم مادرم میگفت: محمود به من بگو بهجز تو این موقع شب کس دیگری هم در کوچه و خیابان هست؟! هر دفعه هم من با خنده میگفتم نه.
چندباری که از این دیرآمدنهایم کفری شده بود، گفت دیگر راضی نیستم بروی هیئت و نوحه بخوانی. من هم گفتم به روی چشم مادر، از فردا دیگر نمیروم، اما هنوز آفتاب نزده بود، بالای سرم میآمد و اصرار میکرد به رفتنم و میگفت: محمود تو که هنوز خوابی! چرا نمیروی؟ میگفتم مادر خودت گفتی نرو.
آخرین جوابش هم این بود که بلندشو برو، یک ملت معطل تو هستند. البته بعدها متوجه شدم خوابی دیده است و دلش راضی نمیشود که من از اهلبیت (ع) شعر نخوانم.
مرحوم حاج محمود اکبرزاده خودش را نوکر امامرضا (ع) میدانست و افتخارش ۳۶ سال خادمی در حرم مطهر بود. آنطور که خودش در گذشته نقل میکرد، بهعنوان نوحهخوان در سال ۱۳۶۳ وارد حرم مطهر شده و بعد از گذشت مدتی عنوان خادمی را گرفته بود. خادمی که در هر مناسبت در حرم مطهر نوحهسرایی میکرد.
او جز خادمی، ۳ دوره چهارساله رئیس کانون مداحان استان بود و تا لحظه فوتش هم سمت ریاست کانون مداحان مشهد را داشت
بعد از فوتش هم حجتالاسلاموالمسلمین مروی با انتشار پیامی ضمن عرض تسلیت، از خادمی او گفته و اشاره کرده بود که این خادم اهلبیت (ع) فردی مخلص و انقلابی بود و اشعاری پرمغز، بامحتوا و برآمده از دل میخواند که خاطره شیرین آن هیچگاه از یادها نخواهد رفت.
او خادم کشیک هفتم بود و این اواخر به دلیل کهولت سن آستان قدس رضوی برای او جانشین انتخاب کرده بود، با وجود این بیشتر مواقع خودش در کشیکها حاضر میشد. البته او جز خادمی، ۳ دوره چهارساله رئیس کانون مداحان استان بود و تا لحظه فوتش هم سمت ریاست کانون مداحان مشهد را داشت.
«پدر بسیار صبور و سادهزیست بود.» با این توصیف از پدر سر صحبت را باز میکند تا از یک عمر خاطره بگوید؛ خاطراتی که با تازگی داغ فوت پدر چشمانش را بارانی میکند و اشکها بر گونههایش میلغزد.
کاظم که همچون پدر و سایر برادرانش مداح است و این روزها ریاست کانون مداحان استان و دبیری کانون مداحان مشهد را بر عهده دارد، به نمایندگی از ۷ فرزند مرحوم اکبرزاده و خانوادهشان مقابل ما مینشیند برای گفتگو درباره مرحوم پدرش و سالها زندگی در کنار او که همه برایش درس بود و خاطره.
کاظم اکبرزاده شاخصترین ویژگیهای پدر را در سادهزیست و صبور بودن میداند: پدر همیشه آنچه را که از اهلبیت (ع) به مردم میگفت، در زندگی خودش هم پیاده میکرد. مخلص مخلص بود؛ درست مثل همانچیزی که بر زبان میآورد. به عنوان نمونه، با اینکه از نظر مالی وضع خوبی داشت، هیچوقت تجملگرا نبود و ساده زندگی میکرد.
عصبانی نمیشد، حتی در زمانهایی که باید صددرصد عصبانی میشد، خودش را کنترل میکرد. البته بهشدت دل بزرگی داشت و از همه میگذشت. حتی برخی از اوقات ما بچهها خرده میگرفتیم و میگفتیم: پدرجان فلانی در مجلس به شما بیاحترامی کرد و حرف ناروایی زد، ولی چیزی نگفتید. از این به بعد در رفت وآمدهایتان با او تأمل کنید. با وجود فشارهای ما، باز هم جوابش یک جمله بود: «بگذر و صبر داشته باش.»
با همین خصلت و آرامش درونی هم داغ فوت برادرم را تحمل کرد. زمانی که برادرم احمد با داشتن یک دختر کوچک در سن جوانی فوت کرد، پدر و مادرم سنگینترین شکست را در زندگیشان متحمل شدند.
بهخصوص حاج آقا؛ چون احمد چندسالی با آنها زندگی میکرد و در مغازه هم شاگردش بود. او هرطور بود، با این داغ کنار آمد و بهعنوان ذاکر اهلبیت (ع) از جوانان امامحسین (ع) میخواند و این داغ را با آن داغ تسکین میداد.
مرحوم اکبرزاده طبق گفتههای پسرش نخستین شغلش علافی (برنج و گندمفروشی) بودهاست که بعدها به مصالحفروشی تغییر کرده و تنها محل درآمدش هم تا آخر عمر همین مصالحفروشی بوده است. آنطور که کاظم اکبرزاده میگوید، هیچوقت پولی برای نوحهخوانی نگرفته است: پدر به گرفتن اجرت مداحی معتقد نبود. به همین دلیل در ۷۵ سال نوحه و روضهخوانی از هیچکس و هیچجایی پول نگرفت.
فرزند مرحوم اکبرزاده پدرش را شیفته کتاب میداند؛ هرچند که سواد چندان بالایی نداشت: شاید باورتان نشود که بیشتر مواقع بیکاری کتاب میخواندند. حتی این اواخر که سنشان بالا رفته بود و خواندن و نوشتن کمی برایشان سخت شده بود، باز هم هروقت به خانهشان میرفتیم، در حال مطالعه کتاب بود. کتابخوان حرفهای بود. همیشه هم میگفت همچون برخی از مداحها نباشید که بدون مطالعه مداحی میکنند. کتاب بخوانید تا خوب مداحی کنید.
پدر از همان قدیم تا زمانی که میخواند، سبکش سنتی بود. البته با سبکهای جدید خیلی مخالف نبود، اما در مجموع سبک جدید مداحی را که بالا و پایین میپرند و... نمیپسندید و میگفت: این سبک خواندن و عزاداری با هدف اهلبیت (ع) سازگاری ندارد.
البته به برخی از اشعار مداحان هم خرده میگرفت و میگفت سطحشان پایین است و از آنجا که دوست نداشت کسی را ناراحت کند، در اینخصوص تذکری نمیداد و اگر عزاداری مجلسی به این نحو بود، مجلس را بدون اینکه کسی را برنجاند، ترک میکرد. اعتقادش این بود که خواندن فقط صوت نیست، بلکه باید دلی باشد. برای همین وقتی خودش مرثیهای میخواند، واقعا از درون میسوخت و اشک واقعی میریخت و ادا درنمیآورد.
مرحوم اکبرزاده حدود ۸ سال قبل همسرش را از دست داده بود و این سالها تنها زندگی میکرد. پسرش در اینباره میگوید که مادرش همیشه همراه پدرش بوده است: خود حاجآقا هم همیشه قدردان مادرم بودند و میگفتند خدا زن قانع و زندگیدوست و همراه خوبی به من داده است. البته مادرم واقعا همراه بودند.
خوب یادم هست پدرم همیشه شبها همچون خاطرهای که خودشان هم از جوانیشان تعریف میکردند، به دلیل حضور در جلسات نقد شعر، نوحهخوانی و... دیر به خانه میآمدند. با وجود این، نهتنها مادرم خرده نمیگرفتند، بلکه تا لحظهای که بیایند بعد از رسیدگی به بچهها پشت در منتظر مینشستند.
او ادامه میدهد: تأکید پدر در زندگی هم همین دور هم بودن بود و تا آخرین لحظه میگفت نکند خدای ناکرده از هم جدا شوید. باید همیشه به کنار هم بودن مقید باشید.